آرمیناآرمینا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

آرمینا دردونه مامان و بابا

واکسن چهار ماهگی مصادف با اولین غلت زدنننننننننن و البته آزمایش خون

دختر قشنگم واکسن چهار ماهگی شما افتاد روز جمعه که ما مجبور شدیم روز بعدش یعنی هجدهم خرداد بریم برای واکسن.فدات بشم الهی اونروز هم واکسن داشتی و هم باید آزمایش خون میدادی....آخه غربالگری سه روزگیت که از پاشنه پات خون گرفته بودن گفتن شما احتمالا فاویسم داری و باید دوباره چهارماهگی تکرار بشه.....اما وقتی جواب آزمایش رو گرفتیم باز هم جواب همون بود و شما فاویسم داشتی.....خیلی ناراحت شدم دلم سخت گرفت اما خاله جونی ها دلداریم دادن و من هم گفتم اوکی اما خب دلم گرفت اینو نمیشه انکار کرد ......آخه من یک مادرمممممممم میگم مامانی مگه اونایی که باقالی خوردن چی شدن که حالا شما و مامانی نخوریم چی میشه؟!!!!!!!!!!!! مگه نه دختره گلم؟؟؟؟ما دیگه با باقالی ...
30 خرداد 1392

واکسن دو ماهگی

مامانی جونم واکسن دو ماهگیت رو با بابایی رفتیم زدیم اما من اصلا دل نداشتم پاهات رو بگیرم این کار رو به بابایی واگذار کردم .بابایی میگه داشتی میخندیدی براش که یکدفعه بهت واکسن زدن و حسابی گریه کردی و بابایی دلش حسابی سوخته بود برات.اونروز اولین باری بود که از شدت گریه اشک ریختی....الهی مامانی قربونت برههههه.....الهی هیچوقت اشکت رو نبینم دختر قشنگمممممم.تا دو شب بعد از واکسن بی حال بودی و ناله میکردی فدات شم......اما چاره ای نیست واکسنه دیگه باید زد ...
30 خرداد 1392

خاطره زایمان

وای مامانی چی بگم از زایمانم ....شب پر استرسی بود شب زایمان اما سعی میکردم با خوندن دعا و قرآن خودمو آروم کنم ...همه چیزو سپردم دست خدا و به خودش توکل کردم...خدایی که نه ماه تو رو از هر بلایی حفظ کرده بود و نه ماه رو آروم تو دل مامانی گذرونده بودی مطمئن بودم یه زایمان خوب و آرومم برام رقم میزنه...که همین طور هم شد. ساعت شش صبح هفده بهمن بود که به اتفاق بابایی و خاله بزرگه رفتیم بیمارستان .تا بابایی کارای بیمارستان رو انجام بده و  منم آماده بشم برای اتاق عمل ساعت هشت شد و نزدیکای ساعت نه بود که رفتم اتاق عمل .تصمیم مامانی این بود که بیهوشی کامل بشه اما وقتی وارد اتاق شدم دو تا آقای خیلی محترم و مهربون که متخصص بیهوشی بودند من رو متقاعد...
30 خرداد 1392

وقتی فهمیدم دارم مامان میشممممممم

سلام دختر قشنگم الان دقیقا یکسال از روزی که فهمیدم  خدا قرار یه فرشته مثل تو بهمون هدیه کنه میگذره و من تازه شروع به نوشتن وبلاگ کردم.درست پارسال همچین روزی آزمایش خون دادم و جواب مثبت بود.وای خدای من چه زود گذشت .دخترم نگی مامانم تنبلی کرده هااااا اینم خودش یه رکوده دیگه مگه نه؟!!!!!!!!  
30 خرداد 1392
1